[ad_1]
طرفداری / پیچ تندِ پاییز، یادآور مردی است که روزگاری گریبانِ خود را درید و دست تطاول به خویشتن گشود.مردی که زیر شلاقِ تیترهای پوک، جسدِ بزک کرده اش را بر شانه های روزگارِ تلخ تر از هلاهل گذاشت و در وسعتِ حوضی کم عمق غرقه شد.
سال ها پیش وقتی او شال و کلاه کرد و از اروند آمد تهران، تصور نمی کرد در طرفه العینی اسیرِ جاذبه کهربایی الهیه شود و دور از مُنهی و ناصح به کلافی سردرگم بدل شود، در کلافگی شهری که از شیبِ شوربختی سلانه سلانه بالا می رفت.
مجا تصور نمی کرد پایتخت برایش شمشیرها را از رو ببندد. پسر آن سوی احمدآباد وقتی در یک وجب جا با تن پوش آبی بک های پر ادعا را خون جگر می کرد و شبیه ساحرانِ سواحل ریو می شد، منتقدان از بهار ستاره ای فروزان حرف می زدند و تیفوسی ها یقین پیدا کرده بودند که او توان رد شدن از خاکریزهایِ بلند تقدیر را دارد. پسری که عاشق ماهی شیر و قلیه ماهی بود در یک دم خود را به دروازه های تیم ملی رساند و جامه جانان را که بر تن خویش پرو کرد رعناتر شد، شیداتر شد… او اما خبر نداشت زوبین ها انتظارش را می کشند و در ظلمات، آمالش را سیبل می کنند. پسر دنیا ندیده وقوف نداشت لمپن هایی که با آفتابه عرق می خوردند و ابلیس در ته مردمک هایشان رسوب کرده بود، چگونه طناب دارش را در ذهن می بافند. خزان آفتی بود که در پلک بهم زدنی ساقه ها و گلبرگ های مجاهد را کند و او نردِ خوشبختی را در پارتی بالای شهر باخت تا زاغ ها برایش مرثیه بخوانند و نخل ها از دور دست نگرانِ بر باد رفتن پسر جنوب شوند. درست در روزهایی که نیوکمپ آماده بود تا مسافرِ لنج های خسته را به آندلس بکشاند، صنوبر نوپا با تبر نامردها به درختی از پهلو افتاده بدل شد تا تصاویرِ آنالوگِ ضربدر خورده اش، تیراژ هفته نامه های پیراسته با موچین و مداد ابرو را گارانتی کند. او هرگز خواب های اُخرایی خود را تعبیر شده نظاره نکرد و به طرز وحشتناکی چشم خورد تا سر از بن بستی بی روح درآورد و در تلاطم ایام، یکشبه به پیرمردی بی حواس بدل شود. اسف و افسوس که یک نفر هم پیدا نشد در آن روزگار قسی القلب زیر لب بگوید: نعش تکیده مجا به چه کارِ ایجنت ها خواهد آمد؟
اینگونه شد که او با حُکم و بی حکم به آخر خط رسید و بُرنایی اش را به تقویم های بر باد رفته سپرد. پسر عاصی در عصرهای دلپذیر تلف شد و همچون مرد تنهایِ شب مُهر خموشی بر لب زد و تنها و بی فردا از همه گُسست.
حالا او در خزانِ آبودان، در منظومه ای آکنده از سکوت با بانوی رئوف و دردانه هایش روزها را به شب ها سنجاق می کند. او بیست سال دیر پی برد چه بی چشم و روهایی در سالهای طاعون زده به زانویش درآوردند و زیر پایش را خالی کردند. با این همه اما جهانِ غدار هنوز برای مردی که شب را چون سُرمه ای به چشم کشیده به پایان نرسیده. او که از گذشته ها درس گرفته، ردای مندرسِ را در گنجه آویخته و با پیر شدن ساعت دیواری، به آدم دیگری بدل شده است.
بهتر است در این محنت آباد، مُصلحان کاتولیک تر از پاپ، دست از خونش بشویند و به سفیدیِ معنادارِ روی شقیقه هایش رحم کنند. فلاش بک به دیروزهای رفته بر باد و ذکر مصیبت برای مردی که می خواهد لب طاقچه عادت سراغ زندگی را بگیرد افتخار نیست.در چنین شرایطی مجا باید همگام با خش خش گام های لرزانِ پاییز، آوازهای کولیان را به حافطه بسپارد و در عصرهای آغشته به دلتنگی، سوگلی هایش را در آغوش بکشد و پیش و بیش به آغاز فصل سرد ایمان بیاورد. این بهترین کار است!
[ad_2]
منبع خبرwww.tarafdari.com